صفحه سپید تقدیر ورق خورد، سرخی افق دل آسمان را خونین ساخته بود که من دل سید را شکستم . از شدت ناراحتی به حیاط آمدم نگاه هراسان، دل بیقرار و لبان لرزان من همه گویای ندامت بود. قدمی بر جلو راندن و سه فرسخ از دل به عقب بازگشتن. سید مرتضی در را بست، به نماز ایستاد. راو هنوز دفتر اخلاصش سپید بود.
اما سیاهی گناهان من هر ساعت پاکی و صداقت این دفتر را تیره میساخت .
ساعتی بعد در خیابان در آغوشش بودم. گویی اتفاقی نیفتاده است.